خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت دوم )




سلام دوستان .......


( ببخشید قسمت دوم را دیر نوشتم اینترنتم قطع بود )


خوب راهیان رفتن من سال 91 شده بود ی پروژه ملی ، قرار بود پارسال 4 بار برم مناطق ولی همش 2 بار شد  ، 


پنج شنبه 91/12/17 بود ک داش نویدم بهم زنگ زد ک شنبه میریم میای اسمتو بزنیم تو حکم ، اولش قرار بود ک نرم چون مرخصی نداشتم ، ولی زدم ب سیم آخر اومدم.............


شنبه صبح تصمیم گرفتم ک برم ، به نوید زنگ زدم گفت ک شب ساعت 9 حرکت می کنند از تبریز ، قرار شده بود ک منم از تهران حرکت کنم ک از زنجان پیوست بشم بهشون.....


طبق معمول از ساعت 6 صبح رفتم سرکار و اون روز تا 6 بعد از ظهر سرکار بودم ک کارا رو کامل تموم کنم ک وجدان درد کاری نداشته باشم ...!!!!


شیک و مجلسی ساعت 8 شب زدم از خونه بیرون ب سمت ترمینال و از اینجاست ک خاطرات شروع می شه....


شانس من بود ک ترمینال ماشین نبود مجبور شدم ته ته اتوبوس بشینم ، شکر خدا از همه جای اتوبوس سوز میومد دوووننندووممم داااا زنجاناجان ............


ساعت 11 رسیدم زنجان ولی ب نوید ک ز زدم گفت 50 کیلومتر موندیم منم نشستم ترمینال ساعت 12 رفتم ب سمت عوارضی ک پیوست بشم ب کاروان.......


الله قبول السین ساعت 12.30 بعد یخ زدن من آآآآ نوید تشریف آوردن با ی ماشین شاسی بلند کاپرا ( چینی ) ک تو کل کاروان تک بود ....


نشستم تو ماشین بعد کلی ماچ و بوس تازه فهمیدم ک شامی ک آقای راننده ک اونم اسمش نوید بود  خورده مسمومش کرده ، مجبور شدم خودم بشینم پشت رول ، بعد رد کردن عوارضی زنجان نگه داشتم تا بچه ها رو ببینم و اونارو هم ماچ کنم پیاده شدم اول با داداش احمدم کف احوال کردم  و رو بوسی ، بعد هم هیچکس رو نمیشناختم ولی اونا من رو میشناختن ولی منم کم نیاوردم گرم کف احوال کردم.... آمار گرفتم ک محمد ( حاجی ) کجاس گفتند ک خراب شده البته ماشینشون هاا ( یعنی 4تا دکتر تو ی ماشین بودن ک نمیدونستن ماشین داره بنزین تموم میکنه ) حالا بگذریم......


15 مین از وایسادنمون نگذشته بود ک یکی از اتوبوس های خواهران نگه داشت و برادر محمد ( تخریب چی ) پیاده شد .....!!!

بعد کلی حرف زدن قرار شد اکیپ پشتیبانی زودتر حرکت کنه....


نشستم پشت رولو یا علی گفتیم و عشق آغاز شد .....


نظرات 5 + ارسال نظر
حاجی سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 00:03 http://sefeed.blogsky.com

سلام علیکم ...

داااش محسن چ خبر؟ آقا ماه عشق شروع شد ...


راستی آدامی پخله سویونا ساتیسان؟ سالیسا بیزیم قابا دا. بله فامیل چیلیخ اولار آخی. هش زاد داااا ...

آآآآ التماس دعا، راستی الان لپ تاپ رو می دم خدمتت خودت تایید کن و ج بده. یعنی حال داریم هاااا. کنارم نشستی ب جای در گوشت دارم دو ساعت می نویسم ...

سلام پسرخاله خودم.....

خوب راس میگم دا ماشین بنزین تموم کرده شما ندونستی داااا....

خوب کنارمی قرار نیس ک نظر نذاری داااش ....

بلاخره از الان اومدی ک باهم بریم مشهد دااا....

زینب(وب شهدا) دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 23:19

سلام.
اگه دعای من به جایی برسه،چشم حتما.
شماهم برام دعاکنید..

حتما....

زینب(وب شهدا) دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 17:38

سلام..
تااینجاش که خیلی جذابه.ایشالله همینطورادامه پیداکنه.
فرارسیدن ماه محرم روهم تسلیت عرض میکنم.

سلام...

ممنون ک سر می زنین....

ایشاالله....

این ماه تسلیت نداره تبریک داره چون تو این ماه خودمون رو پیدا می کنیم....

التماس دعا در این شبها

باران... دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 14:44

ببخشید تو کامنت قبلی اسمم یادم رف بنویسم بنویسبن

... دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 14:43

سلام...
خاطره خوبی بود برا مقدمه...
ته ماشین نشستن خ بده...مخصوصا ماشینم قراضه باشه و بوی گازوئیلم خفه ات کنه و گرمای موتور از ی طرف از طرفی هم و سرمای وبرف وکولاک وبارون ک از پنجره های شکسته میزنه داخل ماشین...البته این توصیف برا ردیف اخره... اتوبوس مابیچاره هاااا بود"
یاحق...

سلام....

شما میتونستین اول اوتوبوس بشینین.....

ولی ته اوتوبوس با همه بدی ها اگه جم جور باشه ب آدم بیشتر مزه میده..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.