خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور ( قسمت چهارم )


سلام ب دوستان عزیز


بله از اونجا موندیم ک خوابگاه رو تحویل دادیم.....


بعد ماشین رو بردارشتیم رفتیم آشپزخونه و آب جوش گرفتیم آوردیم دادیم ب ملت تا حال کنن بعد بگن پشتیبانی اکیپش بده...


حالا بماند سر سرعت رفتن دوتا از تریموس ها چپ و خالی شدن.....


من و داش نویدم ک 43 ساعت بود نخوابیده بودیم اومدیم خوابگاه برا استراحت ک برادر فرمانده و بردار سایلنت گفتن ک بریم ی دور تو پادگان بزنیم و ب راننده اتوبوس ها سر بزنیم اومدیم دیدیم خواهران دارن میرن سمت چادر آ مهدی ( کد : من واقعا نمیدوستم کاروان مامور راهنمایی و رانندگی داره.... اگه وزنش مناسب بود هماهنگ میرکردیم جذب ناجا می شد ) بعد هماهنگ کردیم ک برادر های دژبانی اسکورتشون کنن تا برنامه ب خوبی پیش بره....در این گیر داد بودیم ک دیدم برادر کماندو با ماشین فرمانده در نقش تاکسی مرسی ایفای نقش میکنه داخل پادگان حالا بماند ک ما ندونستیم کی بود....


بعد دسته جمعی ی دوش مشدی گرفتیم ک کلی دلاک باشی و ........ بود...


سر جمع حساب کردیم 47 ساعت نخوابدیم فقط فهمیدم ک سرمو گذاشتم رو بالش بعد خوابیدم در حد بنز....


ساعت یک خوابیدیم و ساعت 5.30 با نوید بیدار شدم و نماز خوندیم ، رفتیم آشپزخونه تا آب بذاریم برا چای.....


صبحانه رو گرفتیم آوردیم دم در پادگان ک ب اتوبوس ها بدیم بخورن.....


تو این گیر رو دار بودیم ک یکی از مسئول اتوبوس ها اومد از من برا یکی از زائر مسواک میخواس یکم نگاش کردم گفتم ک مسواک نداریم ولی فرجه دشوی خواستی هست....... بعدا فهمیدم مسئول اتوبوس کجاس عذاب وجدان گرفتم!!!.....


کاروانو راهی کردیم رفتن.... اومدیم ماشین رو تمیز کردیم راننده ب ما گفته بود کلید ماشین روش نمونه ک خود ب خود قفل میشه از شانس ما در قفل شد ولی یکی از درها نیم باز بود با یکم ور رفتن با در ، در باز شد اگه نمیشد همه شما تلف شده بودین.....


بچه ها رفتن فکه ..... با کلی دعوا غذا ها ساعت 10 آماده شد و زدیم پشت ماشین کوله اوومدیم ب سمت فکه چون هوا اونجا گردوغبار بود کاروان زود حرکت کرده بود ب سمت فتح المبین....


وسط راه غذا رو رسوندیم ب کاروان ، هنوزم دلم برا فکه تنگه چون ندیدم.....


خودمون هم نهار رو سرپا زدیم و اومدیم فتح المبین.....


منطقه فتح المبین نمیدونم چرا دل چسب نیس ن راوی داره ن حال معنوی داره بیشتر توریستی هس.....


نماز ظهر رو اونجا خوندیم.....


دوباره سوار ماشین شدیم اومدیم سمت دزفول.... برا کاروان خرید کردیم ( آلما و پرتغال ) برگشتیم پادگان دیدم بچه ها اومدن....


دوباره کاره ما شروع شد رفتیم آشپزخونه شام رو گرفتیم با صبونه فردا رو بعد پخش شام بین بچه ها اومدیم با خیال تخت خوابیدیم البته زود هم نبود ها ساعت 12 بود.....


فعلا یا حق

نظرات 6 + ارسال نظر
خط خطی سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 03:34 http://khathaeatashi.blogfa.com/

عالی بود این خاطراتتون.. ای کاش کتابش کنید..

با خط خطی به روزم..

سلام......

آخه خاطرات کوتاه هس کتاب نمیشه....

ممنون از نظرتون و حضورتون....

چشم سر میزنم....

التماس دعا.....

یا حق

ناشناس یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 08:31

سلام
چند بار براتون نظر گذاشتم مثل اینکه نرسیده یا خودتون تایید نکردین!؟!
خادمای امسال پیشرفتشون چشمگیر بود ماشالله همه سر به زیر با زاویه دید360 ، فکر و ذکرشون فقط خدمت به زائرا و ... در کل آخر تقوا.
میگم شما که اینقدر باهوشینو کد رد و بدل می کنین جای تعجبه که فکرتون تا حد ناجا قدکشیده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
قبلنا ما ی لیستی از افراد دارای شرایط برا عضویت تو ناجا داشتیم ولی چون پارتی نبود ناکام موندیم مثل اینکه شماها به بالادستیا وصلین و تو اینجور کارا مهارت دارین در صورت تمایل به خدمت مارو خبردار کنین آخه آرزو به دل موندیم...ما همینجا میایم پیگیر میشیم....منتظریم
یا علی برادر یا علی

سلام آفا ی خانوم ناشناس.....

اولین بار هس ک نظر شما را میبینیم.....

کسی بزور نگفته خاطرات بنده رو بخونی....

من برا ثبت نوشتم نه خوندن امسال شما و نظر دادن شما عزیرات....

شما اسمتو بگو من هماهنگ کنم برو ناجا جذب شو.....

یا حق

سلام بزرگوار
وبلاگ خوبی دارین
خاطراتتون هم عالیه ولی با اون همه اصطلاحات ترکی که به کار بردین بعید میدونم اگه کسی ترکی ندونه کل ماجرا رو بفهمه!!!
در هر حال موفق باشید
الله اجر ورسین

سلام عزیز....

ممنون ک سر میزنین....

مزش ب ترکیش هست دیگه.... بعضی جاها نمیشه آخه فارسی نوشت نمک نداره.....

ممنون از نظرتون....

التماس دعا ....

یا حق

زینب(وب شهدا) چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 19:35

سلام.
مثل قبل جالب بود
ایناروکه میخونم بیشتردلم میخوادبرم اونجاروازنزدیک ببینم..ولی تاحالاکه نتونستم برم
موفق باشید.

سلام خواهر زینب....

واقعا نرفتین؟؟

سعی کنین امسال از طریق بسیج برین ی سفری هس ک باید از نزدیک درک کنین و درک کامل کنین دیگه نیمیتونین دم عید تو خونه بمونین....

ممنون از حضورتون....

یا حق

نینجای سایبری چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 01:25

سلام سال اول که رفتم جنوب....آخرین مکان فتح المبین بود...آخ اخ که عجب عزاداری شد....فک کنم یه سه چهارنفری از زمین بلندم کردن ...چون طاقتم نبود ازاونجا دل بکنم...
اما امسال یکم متفاوت تر بود...مخصوصا اونجا که میکروفن ودادن دست یه مداح بود کی بود...؟؟؟آقا یعنی کرکره خنده شد هاااااااااااااااااااااااا

سلام...

آره شنیدم از بچه ها.....

فقط 3 جا طلائیه فکه شلمچه همین....

التماس دعا یا حق

حاجی چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 00:55 http://sefeed.blogsky.com

سلام ...

خوابیده بودم تو ولاگت، تا آپ کردی پریدم وسط ...

آآآ ن این ک تف ب ریا باشه هاااا ن؛ می گم کلن بچه های پشتیبانی با این ک تو چش نیستن ولی وژدانا کار اصلی و سخت رو اونا انجام می دن.
باز امسال آشپزخونه غذاها رو تحویل می گرفتین؛ سال قباش حسن با اون دب دبه و بلد بودنش ب کار ها می دیدی چون آشپزخونه غذا پخت داشتن غذا دیر می شد. البته الان یادم افتاد کارهای حسن تو اون سال مربوط ب خرید و ایتا بود؛ داخل آشپزخونه مال کسی دیگه بود؛ اونم سال اولش بود آخه ...

هر حال خیلی آقایی کردین تو راهیان دمتون گرم؛ برات کربلا از نوعی ک حسن می گه بگیری ...

راستی بیزیم آ شوفر ...

التماس دعا

سلام دااااش....

جانسان داا لذت خدمت ی چیز دیگه هس داااا زهر اوسون بااااا

بیزیم آشوفر چوووووخ.....

دمت گرم داداش

یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.