خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

سجده آخر


تازه آمده بود خط مقدم، به قول بچه ها صفر کیلومتر بود… صدای اذان که شد مثل همه مهیای نماز شد؛ دنبال آب میگشت برای وضو که حاجی با صدایی مهربون گفت: تیمم کن؛ از خاک این دشت پاک تر پیدا نمیکنی!

خندید و گفت: پاک ترین نمازم رو با پاک ترین خاک میخونم!
راست میگفت… سجده ی آخر، خاک پاک دشت با خونش پاک تر شد؛ ترکش لعنتی کار خودش را کرده بود …



نظرات 2 + ارسال نظر
زینب(وب شهدا) دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:37

آخیخیلی قشنگ بود.
خوش به حالشون واقعا.

دعا کنین منم زیاد نمونم تو این دنیا....

التماس دعا....

یا حق

باران... دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:24

اسمش بابازادگان بود. صداش میزدن «بابا»؛ دیگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهی هم سر به سرش میذاشتن

صدا میزدن «بابا...» وقتی بر میگشت سینه میزدند و میگفتن: «قربان نعش بی سرت.»
می‌خندید و سر تکان می‌داد .
با بی سیم چی دوتایی آمده بودن بیرون، پتوها رو تکان بدن.
دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت.
وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهید شده بودن.
سر بی سیم چی روی شانه بابا بود مثل وقتی که یکی سرش را روی شانه دیگری میذاره و می‌خوابه
بابا هم سر نداشت.
«بابا قربان نعش بی سرت»

سلام........

واقعا خاطره عالی بود......

خدا کنه همین شهداء ک یاد و خاطره شون رو زنده نگه میداریم اون دنیا شفاعتمون کنن.....

التماس دعا.......

یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.