خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت دوم )

بسم رب الحسین (ع)


سلام علیکم دوستان عزیز......


اولا تشکر میکنم از کسانی که سر زدن ، نظر عمومی و خصوصی گذاشتن از همینجا ازتون التماس دعا دارم......


خوب از اونجای موندیم که رسیدم خرم آباد .....، ساعت دوازده بود خوابیدم زنگ هشدار موبایلم رو برا ساعت 5 تنظیم کرده بودم که نماز صب بخونم و حرکت کنم ، یهو چشامو باز کردم فک کردم ساعت 5 هس پاشدم رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خودم و لباس عوض کردم که بزنم بیرون ، یه لحظه موبایلمو نگاه کردم دیدم تازه ساعت چهار هس!!!!!هیچی اگه بابام اونجا بود میگفت گویدوخوم خرجی باتریمیسان ( هرچی سرمایه گذاری کردم روت حدر رفته ).....هر کاری کردم خوابم نبرد ساعت 5:20 دقیقه اذان داد نماز خوندم و رفتم سوئیت و تحویل دادم ب نگهبان اونجا ، زدم بیرون....رفتم یه گوشه یه املت مشتی زدم و ساعت 6:30 از خرم آباد زدم بیرون به سمت اندیمشک.......ساعت 8 رسیدم دو کوهه......یکی از ستاد های دانشجوئی اونجا بود ، نمیدونم چرا هرکاری میکنم دوکوهه بهم حال نمیده ( آخه بچه های تهران خیلی بهش جو دادن ولی بچه های تبریز پادگان شهید باکری دزفول رو چیکار کردن ؟!!! ) رفتم خودمو به مسئول ستاد معرفی کردم و از مشکلات پرسیدم ، سرپایی باهام یه جلسه گذاشتیم و من چون به حاجی نعشکش قول داده بود باید میرفتم دزفول ، اونجا رو ساعت 9 ترک کردم ، رسیدم دم ورودی پادگان شهید باکری و بعد هماهنگی رفتم داخل پادگان تا وارد شدم همه خاطرات سال 91 اومد جلو چشم (ای روزگار _اینجاس که شاعر میگه : روزگار اما با ما وفا نداشت ، طاقت خوشبختی ما را نداشت ، پیش پای ما سنگی گذاشت بی گمان از عشق ما پروا نداشت .... ) به حاجی نعشکش زنگ زدم که کوجای گفت لنگارو هوا کردم خوابیدم ، رفتم دم گردان نشون و با چشای باد کرده و بصورت کاملا خسته اومد استقبال یک لحظه یاد شهید همت افتادم......


بعد کف احوال کردن جویای حمید آرپی چی زن شدم که لقبش داشت بر میگشت به حمید فرامرزی !!!!!! ( دوستان در جریان هستن من چی میگم )  گفت رفته آشپرخانا ، زنگ زدم گفت دارم میام.....رسید و کف احوال کردیم شدید و شروع کردیم به ایپ بالاماخ ( سرکار گذاشتن ) به خادم ها ......آقای سلطان زاده مسئول اردوگاه بود و حمید داداش جانشینش ، مسئولیتم بهم اجازه داد که چندتا سوال از سلطان زاده بپرسم که ایشون همکاری کردن......


چون حاجی قرار بود اونروز یعنی مورخه 92/12/18 حرکت کنه سمت یزد برای انجام کاری ، منم بهش قول داده بودم ک ببرمش شلمچه ولی چون تو پادگان کار طول کشید و حمید گفت که خواهران خادم رو میخواد با منی بوس ببره فکه....حمید گفت که بیاین باهم بریم و حاجی اوکی داد که بریم با اینا.....حمید سوار منی بوس شد ، حاجی هم سوار ماشین من شدیم ..... چون حاجی مسئول خوابگاه ها و امین اموال بود همه وسایل ها تحویلش.....از پادگان اومدیم بیرون که حمید مینی بوس رو نگه داشت اومد سوار ماشین ما شد تازه حرکت کرده بودیم که حاجی گفت ای وااااااای کلیدای آسایشگاه ها موند دس من.....مجبور شدیم حاجی رو بفرستیم تو مینی بوس تا اونا راه رو ادامه بدن و ما هم برگردیم پادگان کلید هارو تحویل بدیم.....


اومدیم تو خروجی دزفول به اینا رسیدیم .....کم مونده بود برسیم شوش که به حمید پیشنهاد دادم برا نفراتی که تو منی بوس هستن خوراکی بگیریم ، حمیدم قبول کرد و ما از منی بوس جدا شدیم سریعتر رفتیم تا وسایل بخریم......


خروجی شوش ب سمت فکه چندتا دکه و سوپری بود ، به تعداد بستنی و دلستر گرفتم ، به حاجی زنگ زدیم که کجای گفت شوش رو دارم به سمت فکه میرم ، به حمید گفتم حتما حواسمون نبود اومده رد شده....گازشو گرفتم رسیدم فتح المبین ولی خبری از مینی بوس نبود !!!!! گفتم حتما اشتباه رفته......بعد 20 دقیقه چرخیدن حاجی با مینی بوس جاده رو پیدا کرد و اومد پیوست ما شد...وسایلارو که دادم حاجی اومد نشست تو ماشین ما.....حمید گفت که بیا یکم بهش ایپ بالیاخ ( سرکار گذاشتن ) ، حمید شروع کرد به گفتن : ای خاک بر سرت کنن الان 5 ساله ادعا داری که پیش رو کاروان ها میای و مسئول هماهنگی کاروان هستی این بود ادعاهات ( حاجی هم عصبی شده بود و میلچه میزد تو بدن ) آخر سر حمید گفت خاک تو سرت کنن الان 5ساله با ماشین سواری چراغ گردون دار ، لباس نظامی و پوتین گیت کرده و ادعای فراوانت داری کاروان میاری اونوقت خانوم من که همیشه تو اتوبوس بوده اونم با چادر نه مثل تو لباس پلنگی و بی سیم به دست بهتر از تو راه  بلده و به من زنگ زده که حاجی داره راه رو اشتباه میره.....تا این رو گفت حاجی قاطی کرد و از پشت زد پس کله حمید ( من دیگه مرده بود از خنده ) این بحثا ادامه داشت تا رسیدیم فکه ......چون عجله داشتیم من و حاجی سریع رفتیم داخل یادمان فکه و پابرهنه شدیم ( این حرکت ریا نیست اونجا جوری هست که وظیفته پا برهنه باشی...) رفتیم به محل شهادت شهید آوینی ( فلانی آمادیم نبودید وعده ما بهشت سید مرتضی آوینی ) اونجا نماز ظهر عصر رو خوندیم و من چون حالم زیاد خوش نبود شروع کردم درد و دل با شهدا ( دیدین بعضی وقتا ادم بعضی چیزا رو باور نداره ، من اون لحظه اونجوری بودم )  تو سجدم بعد گریه خطاب به شهدا گفتم که یه سفر کربلا نصیب من بکنین......اومدیم از یادمان بیرون و از حمید خدافظی کردیم چون حاجی ساعت 3:30 میرسوندمش ترمینال اندیمشک ، ساعت 3 زدیم بیرون.......


خوب دوستان تا اینجا فک کنم کافیه .....ببخشید که اینهمه طولانی شد......



رفقا بنده رو دعا کنین تا مرگم با شهادت باشه......


التماس دعا.......                   


یا حق