خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت اول )

بسم رب الشهداء و الصدیقین....


سلام همسنگران و بازدید کنندگان عزیز.....


با ناگفته ی که نوشتم شاید خیلی ها از دستم ناراحت میشدن ولی مجبور بودم بنویسم.....همینطور که اونجا هم گفتم با توجه به اینکه منافع بعضی افراد در خطر بود به بنده اجازه ندادن کاروانشون رو همراهی کنم اونم منی که به سبب آبروی که از خدا و شهداء دارم تونسته بودم 7میلیون پول و دوتا ماشین برای کاروان اونها حل کنم ولی بعضی از این افراد فک کردن من دنبال چیز خاصی هستم ولی میخواستم اعتبار اونا بره بالا ولی........


خوب زیادی حرف زدم باز ببخشید.....


خوب من یکی از دوستام از مسولین سازمان بسیج دانشجویی هس و از اول سال 92 پیشنهاد داده بود بعنوان نماینده ما تو راهیان نور حضور داشته باش و من چون به این افراد قول داده بودم هی ناز میکردم و میگفتم نه انشااله سال های بعد ولی این مسائل که پیش اومد پیشنهادشو قبول کردم و شدم مسئول بررسی و پیگیری کاروان های دانشجوئی کل کشور و اینجوری شد که یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.....


چند خط از خاطرم دور شم که و یه چیز دیگه بگم چون مربوط هس به خاطراتم.....


برادر حمید آرپی چی زن و حاجی نعشکش قرار بود که بعنوان خادمین مستقری در پادگان شهید باکری دزفول حضور داشته باشه و منم قرار شد که اونجا بهشون سر بزنم تا اینجا رو داشته باشین تا بقیشو بگم تو جاهای دیگه....


بنده قرار بود که از چهارشنبه مورخه 92/12/14 برم جنوب کشور و اونجا باشم ولی کاری پیش اومد از طرف سرکار و نشد برم بدجور دپرس شدم و کلی ناراحت بعد گفتم شاید حکمتی تو قضیه هست.....


کار من شنبه مورخه 92/12/17 تموم شد و به دوستم گفتم که من آماده هستم برا حرکت ، به هر دری زدیم بلیط هواپیما پیدا نشد و قرار شد که یه ماشین در اختیارم بذاره و حرکت کنم .....ماشین رو تحویل گرفتم و رفتم آب و روغنشو عوض کردم که تو جاده نذاره من رو ، اومدم خونه وسایلامو بردارم ، به مامانم گفتم بهم چمدون بده و کاور لباس ، مامانم چپ نگاه کرد بهم جویا شدم قضیه چیه گفت راستشو بگو ببینم کجا میری که با کلاس میری گفتم بخدا راهیان میرم ولی باور نکرد گفت تو هرسال این تیپی نمیرفتی و ته تهش یه ساک خسته با خودت میبردی گفتم بلاخره شهدا من رو اینجوری خواستن دیگه....


نهار رو زدم و ساعت 3 زدم از خونه بیرون....اولین کاری که کردم رفتم بهشت زهرا سر قبر حسن آقا و ازش اجازه گرفتم و کمک خواستم .....ساعت 4 بود عوارضی رو رد کردم و افتادم تو جاده تهران قم ، این ماشینی که داده بودن بهم پژو بود ولی لامصب بد شتاب داشت و هرچی گاز میدادی میرفت.....طبق معمول چراغ گردون (LED) رو زده بودم پشت شیشه ماشین و پلیس ها باهام کاری نداشتن و 40 دقیقه ی رسیدم قم....جاده قم رو رفتم سمت اراک چون به این مسیر آشنا نبودم بخاطر همین از 140 کیلومتر بیشتر نرفتم......( من آدم قانون مندی هستم ها فک دیگه ی نکنین ها ، اینجا که صمد و ممد میگن آآآ بیز بنا گویروخ کی سن قانونمند سن ) رسیدم اراک رفتم داخل شهر تا ببینم امنیت شهر چطوری هس ( منظور از امنیت رسیدن به شکم هست ) جویا شدم گفتن اینجا نون های خوبی داره و خریدم ، شیشه ماشین دودی بود ولی کم بخاطر همین از اراک براش پرده خریدم ( بلاخره شهرت بازان نمیمیرن ، به فارسی میشه آجیل بازی ) حرکت کردم سمت خرم آباد رسیدم به یه سه راهی که پمپ بنزین داشت رفتم بنزین زدم و نماز مغرب عشاء رو با یکساعت تاخیر خوندم....یکم وسایل خریدم ( تخمه ، آب ، فلاکس برای چای ، نوشابه ، میلچه.....)


بعد نماز حرکت کردم به سمت خرم آباد لامصب جادش خیلی خراب بود حوالی ساعت 8/30 بود که رسیدم خرم آباد ، هماهنگ کرده بودن شب رو برم مهانسرای شعبه سرپرستی بانک انصار خرم آباد.....لامصب برا خودش هتلی بود امکانات در حد بنز....واقعا ظلمتو نفسی بود....برام شام آوردن و خوردم بعدش حوصلم سر رفت زدم بیرون تا چرخی بزنم....


زنگ زدم یکی از همکارام که تو اونجا بود و اومد باهم رفتیم بیرون و چرخیدیم.....برگشتم مهمانسرا خوابیدم......


داخل پرانتز بگم که قضیه میلچه به قوت خود در طول سفر باقی بود ......


خوب دوستان عزیز تا همینجا کافی هست.....


انشاالله سعی میکنم هر هفته 5شنبه یا جمعه خاطره جدید بنویسم....




رفقا بنده رو دعا کنین تا مرگم با شهادت باشه......


التماس دعا......                      


یا حق