خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت سوم )

سلام دوستان و همسنگران و هم فکران خودم......


اولا عذر خواهی میکنم از اینکه چند هفته نتونستم خاطراتم رو بنویسم...... اون دوستانی که نزدیک هستن علتش رو میدونن و کسانی که نمیدونن ازشون عذر خواهی میکنم و از همینجا براتون دعا میکنم......


خوب از اونجا مونیدم که قرار بود حاجی رو ساعت 3:30 برسونمش اندیمشک اما چون وضعیت جاده فکه به شوش زیاد خوب نیست و نشد سر موقع برسونمش.....


تو راه سرعت میرفتم جوری پیچا رو میپیچیدم که حاجی کم مونده بود دستگیره رو از جاش بکنه..... تو راه بهش گفتم که حمید سر کار گذاشته تورو و این قاطی کرد دوباره و کلی خندیدم و گقت چــــــوخ اسگیحسیز ( نامرد ) تو مسیر بودم که بابام زنگ زد که 26 اسفند تهران باش منم قرار نبود زود برگردم و قرار بود که سال تحویل رو هم جنوب کشور باشم ازش جویا شدم چرا گفت قرار هس 28 اسفند حرکت کنیم سمت کربلا !!!! واقعا کلی خوشحال شدم نمیدوستم چیکار کنم......ورودی شوش نگهداشتم و بغل خیابون دو رکعت نماز شکر خوندم...... ( انشاالله عمری باقی مونده باشه حتما خاطرات کربلا رو هم مینویسم ) 



ساعت ده دقیقه به چهار رسوندمش ترمینال اندیمشک ، سوار سواری شد تا بره اهواز از اهواز بره اصفهان از اونجا یزد ، حالا بماند که رفته اهواز از اونجا میره فرودگاه میبینه برا یزد نیست سوار هواپیما شیراز میشه میره شیراز از اونجا زمینی میره یزد ، اصلا هلاک سیستم این بچه هستم دااا دست خودم نیس ، اینجا لازم هست که بگم بیدنه سالم آدم دورو بریمزده یوخدی کی ، .........


اون رو راهی کردم رفت باز تنها شدم باز همدمم شد مداحی حسین سیب سرخی و علیمی و جواد مقدم و حاج منصور ، حسین طاری بخش مداح هیت خودمون ، چی بگم والا.......


رفتم سمت دو کوهه ، اونجا دیدم که محصولات فرهنگی رو دارن خالی میکنن و منم کمکشون کردم شاید اسم ما هم ثبت شه تو دفتر خادم الشهداء ها......


یه اخلاق بد یا خوب دارم این هس که دوست دارم با همه شوخی کنم و بگم بخندم ، البته درونم شکسته هس ها اونم بخاطر گناهای که کردم ، با این رفتار من همه فک میکنن خیلیا دورو برم هستن ولی نمیدونن که تنهام ......


با خادم ها شوخی کردم  و باهاشون دوست شدم .......


دلم گرفت تو دو کوهه ماشین رو آتیش کردم رفتم دزفول امام زاده سبز قباء تا نماز مغرب و عشاء رو اونجا بخونم....


بعد نماز زنگ زدم به حمید آرپیچی زن گفت تازه رسیدیم پادگان آ مــــهدی ، جویا شدم که امنیتش چطوری هس ( منظورم شام در چه حد هس ) گفت امنیت بصورت کامل و در حد بنز محیا هس میتونی بیای......


رفتم پادگان آ مـــهدی باکــــری ، دیدم حمید فرامرزی !!!! از خستگی دراز کشیده جلوی چادر بوفه ....... رفتم باهم یکم حرف زدیم و دیدم سیستم فرهنگی خیلی خوب هس و فلشم رو دادم تا چندتا کلیپ پخش کنن که همشون خون کف بالا آوردن ......( ببخشید نمیتونم بگم چه کلیپ های بودن ) .......


شام رو آوردن دیدم ای بابا کوفته تبریزی هست.....ظلم تو نفسی بود ...... وقتی به شکم رسیدم دیگه شده بود ساعت 11 گفتم بسه دیگه قبل اینکه حکومتو از دستم در بیارن تو دو کوهه ، پاشم برم ......


ساعت 11:15 رسیدم دوکوهه ، با اینکه بدجور خسته بودم نتوستم بخوابم.....پاشدم رفتم بیرون تا دوری تو محوطه بزنم.....


گفتم دو کوهه به دلم نمیشنه نمیدونم چرا.... ولی رفتم تو حسینیش دو رکعت نماز برای حاج ابراهیم همت خوندم ......


اومدم بیرون شنیده بودم که سمت غرب پادگان جای هس بنام محل تخریب.....رفتم دم نگهبانیش اجازه نداد که برم سمت یادمان گفت خواهران هس نمیشه منم نشستم و شروع کردم با نگهبان حرف زدن و چندتا مشکل داشت با بچه استقراری دانشجوئی که به اونا گوش کردم......


گفته بود نیم ساعت دیگه میشه رفت.....شروع کردم به حرکت سمت اونجا ..... فک نمیکردم اینهمه دور باشه مگرنه عمرا پیاده میومدم......لامصب با دمپایی بودم این بدتر اذیتم میکرد نزدیک به 4 کیلومتر واقعی راه رفتم .....


خیلی جالب بود تو مسیر اصلا نوری نبود فقط نور ماه بود که یکم روشن میکرد جاده رو کسی تو مسیر نبود جز خودم و خدا....


چندتا میلچه زدم..... چندتا سگ اومدن نزدیکم و من رو همراهی کردن!!!!!! برا خودم هم جالب بود که اصلا باهام کاری نداشتن و فقط پشت سرم اومدن...... تقریبا 1 کیلومتر مونده به محل یادمان تخریب دو طرف جاده خاکی پرده ویدیو پرژکتور گذاشته بودن......که اونا هم خاموش بودن.....نزدیک یادمان که شدم دیگه سگا نیومدن باهام......ورودیش حس خاصی داشت..... رفتم سمت حسینیه نیمه کاره که صدا از اونجا میومد......رفتم بیرون دم در حسنیه نشستم یه سرداری بود داشت از خاطرات اونجا تعریف میکرد هر کاری کردم به دلم ننشست مدل حرف زدنش ولی مداح که شروع کرد به روضه خانوم فاطمه (س) گفتن دیگه اشکام مجال نگاه کردن نمیداد بهم ......مداحی که تموم شد دوباره همون سردار گفت که خوهران اول برن سر قبر ها بعد برادران.... ظاهرا زمون جنگ و بعد جنگ چند تا از بسیجی ها میومدن اونجا و قبر میکندن و داخل قبر نماز میخوندن یا دراز میکشیدن و زمان مرگ رو که درون قبر هستن رو مجسم میکردن....نشستم تو حسینه تا خلوت بشه ، برا خودم هم جالب بود ، نیم ساعت منتظر شدم.رفتم سمت قبر ها ، 6 تا قبر بود ، تو یکی یه پسر دراز کشیده بود ، تو یکی یه پسر دیگه نماز میخوند ، تو یکی یه پسر دیگه دراز کشیده بود و ازش عکس یادگاری میگرفتن ( بچه قرطی بود از اونا که همه رو مسخره میکنن ) ، یک قبر خالی بود رفتم توش دراز کشیدم ، نه حس خوب داشتم نه حس بد حالت سر درگمی داشتم....شروع کردم به نماز خوندن بعد نیم ساعت کسی اونجا نبود دوباره شروع کردم که تنهای در دل شب زیر نور مهتاب پیاده راه رفتن.....ساعت دو یا سه بود رسیدم محل استحراتمون.....از صب ساعت 4:30 سرپا بودم با اون همه رانندگی و کار و پیاده روی ، فقط فهمیدم که خوابیدم همین........


در خاطرات بعدی خواهید خوند :   


سفر دوباره به فکه..... رفتن به دهلاویه و بیمارستان صحرائی و شهدا هویزه......


دوستان ببخشید زیاد شد......حلال کنین......


تا خاطره بعدی شمارو به خدا می سپارم.....


رفقا دعا کنین برام تا مرگم با شهات باشه......


التماس دعا....                     


یا حق                            

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت دوم )

بسم رب الحسین (ع)


سلام علیکم دوستان عزیز......


اولا تشکر میکنم از کسانی که سر زدن ، نظر عمومی و خصوصی گذاشتن از همینجا ازتون التماس دعا دارم......


خوب از اونجای موندیم که رسیدم خرم آباد .....، ساعت دوازده بود خوابیدم زنگ هشدار موبایلم رو برا ساعت 5 تنظیم کرده بودم که نماز صب بخونم و حرکت کنم ، یهو چشامو باز کردم فک کردم ساعت 5 هس پاشدم رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خودم و لباس عوض کردم که بزنم بیرون ، یه لحظه موبایلمو نگاه کردم دیدم تازه ساعت چهار هس!!!!!هیچی اگه بابام اونجا بود میگفت گویدوخوم خرجی باتریمیسان ( هرچی سرمایه گذاری کردم روت حدر رفته ).....هر کاری کردم خوابم نبرد ساعت 5:20 دقیقه اذان داد نماز خوندم و رفتم سوئیت و تحویل دادم ب نگهبان اونجا ، زدم بیرون....رفتم یه گوشه یه املت مشتی زدم و ساعت 6:30 از خرم آباد زدم بیرون به سمت اندیمشک.......ساعت 8 رسیدم دو کوهه......یکی از ستاد های دانشجوئی اونجا بود ، نمیدونم چرا هرکاری میکنم دوکوهه بهم حال نمیده ( آخه بچه های تهران خیلی بهش جو دادن ولی بچه های تبریز پادگان شهید باکری دزفول رو چیکار کردن ؟!!! ) رفتم خودمو به مسئول ستاد معرفی کردم و از مشکلات پرسیدم ، سرپایی باهام یه جلسه گذاشتیم و من چون به حاجی نعشکش قول داده بود باید میرفتم دزفول ، اونجا رو ساعت 9 ترک کردم ، رسیدم دم ورودی پادگان شهید باکری و بعد هماهنگی رفتم داخل پادگان تا وارد شدم همه خاطرات سال 91 اومد جلو چشم (ای روزگار _اینجاس که شاعر میگه : روزگار اما با ما وفا نداشت ، طاقت خوشبختی ما را نداشت ، پیش پای ما سنگی گذاشت بی گمان از عشق ما پروا نداشت .... ) به حاجی نعشکش زنگ زدم که کوجای گفت لنگارو هوا کردم خوابیدم ، رفتم دم گردان نشون و با چشای باد کرده و بصورت کاملا خسته اومد استقبال یک لحظه یاد شهید همت افتادم......


بعد کف احوال کردن جویای حمید آرپی چی زن شدم که لقبش داشت بر میگشت به حمید فرامرزی !!!!!! ( دوستان در جریان هستن من چی میگم )  گفت رفته آشپرخانا ، زنگ زدم گفت دارم میام.....رسید و کف احوال کردیم شدید و شروع کردیم به ایپ بالاماخ ( سرکار گذاشتن ) به خادم ها ......آقای سلطان زاده مسئول اردوگاه بود و حمید داداش جانشینش ، مسئولیتم بهم اجازه داد که چندتا سوال از سلطان زاده بپرسم که ایشون همکاری کردن......


چون حاجی قرار بود اونروز یعنی مورخه 92/12/18 حرکت کنه سمت یزد برای انجام کاری ، منم بهش قول داده بودم ک ببرمش شلمچه ولی چون تو پادگان کار طول کشید و حمید گفت که خواهران خادم رو میخواد با منی بوس ببره فکه....حمید گفت که بیاین باهم بریم و حاجی اوکی داد که بریم با اینا.....حمید سوار منی بوس شد ، حاجی هم سوار ماشین من شدیم ..... چون حاجی مسئول خوابگاه ها و امین اموال بود همه وسایل ها تحویلش.....از پادگان اومدیم بیرون که حمید مینی بوس رو نگه داشت اومد سوار ماشین ما شد تازه حرکت کرده بودیم که حاجی گفت ای وااااااای کلیدای آسایشگاه ها موند دس من.....مجبور شدیم حاجی رو بفرستیم تو مینی بوس تا اونا راه رو ادامه بدن و ما هم برگردیم پادگان کلید هارو تحویل بدیم.....


اومدیم تو خروجی دزفول به اینا رسیدیم .....کم مونده بود برسیم شوش که به حمید پیشنهاد دادم برا نفراتی که تو منی بوس هستن خوراکی بگیریم ، حمیدم قبول کرد و ما از منی بوس جدا شدیم سریعتر رفتیم تا وسایل بخریم......


خروجی شوش ب سمت فکه چندتا دکه و سوپری بود ، به تعداد بستنی و دلستر گرفتم ، به حاجی زنگ زدیم که کجای گفت شوش رو دارم به سمت فکه میرم ، به حمید گفتم حتما حواسمون نبود اومده رد شده....گازشو گرفتم رسیدم فتح المبین ولی خبری از مینی بوس نبود !!!!! گفتم حتما اشتباه رفته......بعد 20 دقیقه چرخیدن حاجی با مینی بوس جاده رو پیدا کرد و اومد پیوست ما شد...وسایلارو که دادم حاجی اومد نشست تو ماشین ما.....حمید گفت که بیا یکم بهش ایپ بالیاخ ( سرکار گذاشتن ) ، حمید شروع کرد به گفتن : ای خاک بر سرت کنن الان 5 ساله ادعا داری که پیش رو کاروان ها میای و مسئول هماهنگی کاروان هستی این بود ادعاهات ( حاجی هم عصبی شده بود و میلچه میزد تو بدن ) آخر سر حمید گفت خاک تو سرت کنن الان 5ساله با ماشین سواری چراغ گردون دار ، لباس نظامی و پوتین گیت کرده و ادعای فراوانت داری کاروان میاری اونوقت خانوم من که همیشه تو اتوبوس بوده اونم با چادر نه مثل تو لباس پلنگی و بی سیم به دست بهتر از تو راه  بلده و به من زنگ زده که حاجی داره راه رو اشتباه میره.....تا این رو گفت حاجی قاطی کرد و از پشت زد پس کله حمید ( من دیگه مرده بود از خنده ) این بحثا ادامه داشت تا رسیدیم فکه ......چون عجله داشتیم من و حاجی سریع رفتیم داخل یادمان فکه و پابرهنه شدیم ( این حرکت ریا نیست اونجا جوری هست که وظیفته پا برهنه باشی...) رفتیم به محل شهادت شهید آوینی ( فلانی آمادیم نبودید وعده ما بهشت سید مرتضی آوینی ) اونجا نماز ظهر عصر رو خوندیم و من چون حالم زیاد خوش نبود شروع کردم درد و دل با شهدا ( دیدین بعضی وقتا ادم بعضی چیزا رو باور نداره ، من اون لحظه اونجوری بودم )  تو سجدم بعد گریه خطاب به شهدا گفتم که یه سفر کربلا نصیب من بکنین......اومدیم از یادمان بیرون و از حمید خدافظی کردیم چون حاجی ساعت 3:30 میرسوندمش ترمینال اندیمشک ، ساعت 3 زدیم بیرون.......


خوب دوستان تا اینجا فک کنم کافیه .....ببخشید که اینهمه طولانی شد......



رفقا بنده رو دعا کنین تا مرگم با شهادت باشه......


التماس دعا.......                   


یا حق                           

بسم رب الشهداء

سلام دوستان و همسنگران عزیز.....


تبریک میگم سال جدید رو ، انشااله سال پر خیرو برکتی داشته باشین.....


به زبون ترکا هم الله گلن گونریزی خیر السین......


الحمدالله آخر سال 92 رو خوب تموم کردم و بازم صد هزار مرتبه شکر که سال 93 رو خوب و عالی شروع کردم که انشاالله با توکل بر خدا و ائمه اطهار ( ع ) و کمک شهداء سالی پربرکتی داشته باشم.......


دوستان عزیز اگه همراهیم کنین میخوام ناگفته های از قبل راهیان نور که بعضی افراد منافعشون در خطر بود ، چه کارای که نکردن و خاطرات راهیان نور خودم رو بنویسم و البته از همه مهمتر میخوام خاطرات سفر کربلا رو هم بنویسم انشاالله که خدا خودش کمکم میکنه......


خوشبختانه امسال از شانس من یا بد اقبالیم طنز زیاد به پستم خورد تو راهیان و کربلا که عمری باقی باشه انشاالله می نویسم......




رفقا برای بنده دعا کنین تا مرگم با شهادت باشه.......


التماس دعا.....                       


یا حق                               



خاطرات راهیان نور ( قسمت آخر )


سلام همرزمان عزیز....


از اونجا موندیم ک من و حاجی و بردار سایلنت در بیر ماشین رفتیم قم ، ظهر رسیدیم ، دقت کنین من آدرس ندادم ولی بازم چرخیدیم دور خودمون.......


اولین نفر رسیدیم اونجا بعد برادر فرمانده اومد گفت بریم سمت پارکینگ ، برادر سایلنت و حاجی گفتن ما حال نداریم فرمانده هم ب بنده حقیر دستور دادن همراهیشون کنم.....


رفتیم سمت پارگینگ تا خط واحد بگیریم زائر های گرامی رو بیارن ب سمت حسینه ......


اومدیم حسینه دیدم برادر چفیه قشنگ با عوامل پشتیبانی ناهار رو گرفتن آوردن ......


غذای خواهران رو دادن و منم پایین با کمک بچه ها سفره رو پهن کردیم و غذا رو پخش کردیم.....


بعد نهار دراز کشیدم و عمو حسین ی مشت و مال درست حسابی داد ( اونای ک ماساژ این بشر رو چشیدن میفهمن من چی میگم مخصوصا برادر فرمانده و بیر الله بندسی و سایلنت و چفیه قشنگ و.......) هوا خوب بود رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم باز سراغ لباس گرفتم از ساکم ناله کرد مجبور شدم تی شرتمو بپوشم اونم تنگ بود هامی بند اولوردو منه.....


با حاجی رفتیم حرم بعد زیارت ب حاجی گفتم بریم بازار بلیز بگیریم رفتیم بعد کلی گشتن یه بلیز کرمی خریدم.....تو بازار دو کبوتر عاشق ( برادر کاوه ) رو هم دیدیم ک مشغول خرید برای مادرزن جان بود!!!!!!!!!!!!!!


بعد بازار با حاجی ی سر رفتیم حاج آقا قلی پور رو دیدیم از علمای هستن ک در همه استان ها دفتر دارن......!!!!!


نماز مغرب عشاء رو تو حرم خوندیم اومدیم سمت حسینه و شام رو دادیم ، قرار بود بعد شام بریم جمکران.....


باز خط واحد ها اومدن و زائر هارو سوار کردن ، ب سمت جمکران حرکت کردیم البته یادم نرفته بگم ها ب دستور فرمانده محترممون......


ورودی جمکران بچه های دعای فرج رو خوندن و جمع خونی کردند.....


ی گوشه از صحن جمکران همه جمع شدن و مداح گرامیمون شروع ب مداحی کردند.....بچه ها ک داشتن فیلم برداری میکردن ی نفر اومد شروع کرد ب گندی کردن ک فیلم برداری نکنین  از این جور حرفا ک با برخورد برادر کاوه و فرمانده و بنده حقیر باد اون بنده خدا خوابید و تشریف بردن.....


انصافا تا حالا اینجوری ضایع نشده بودم ، ی پسر بچه از اونجا داشت رد میشد شلوار کردی تنش بود بهش گفتم نچیه آلمیسان ( انتظار نداشتم ترک باشه ) گقت مفته!!!!! بچه ها خندیدن!!!!


باز من و کاوه خوردیم ب تنگ هم ی نقشه پلید کشیدیم!!!!!!!..........


رفتیم تو مسجد جمکران..... ی بنده خدای بود ب نام پیمان باحجب این فیلم بردار کاروان بود.....


بعد نماز ی فکر پلیدی انجام دادیم این بنده خدا گفتیم لنگ لنگان بیا بیرون مسجد.....


این لنگ لنگان حرکت کرد و من رفتم ب خادم اونجا گفتم ی ولیچر ب ما بده اینرو ببرم تا دم ماشین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خادم بهم گفت نمیشه من خودم میام میبرمش!!!!


هیچی دیگه بنده خدا رو سوار ولیچر کردیم و خادم شروع کرد ب حرکت تا دم ماشین تو راه هر کی میدید قضیه طلاییه رو تداعی میکرد و میخندید.....


رسیدیم در خروجی برای اینکه فیلم کامل باشه ب حاجی گفتم ک برو ماشین رو بیار دم در اونم آورد و بغلش کردیم پیمان رو سوار ماشین کردیم!!!!!!!......


حاجی ماشین رو هم تا دم اتوبوس برد و پیمان رو ب زور از ماشین انداختیم بیرون.....


لازمه اسم نفراتی ک مارو همراهی میکردن ببرم (کاوه،فرمانده،بیرالله بندسی،چفیه قشنگ،سایلنت و چن نفر دیگه ک نمیشناختم اونا رو.....)


دوباره زائر ها سوار شدن و حرکت کردن سمت حسینه.....


از صبح ک رسیدیم بودیم قم بدجور گلو درد داشتم و اذیتم میکرد قرار شد رسیدیم حاجی ( ملقب ب حاجی نعش کش ) من رو ببره دکتر.....


تا رسیدیم دم حسینه فرمانده خواهران ب فرمانده برادران زنگ زد ک چن نفر از خواهران خراب شدن من و حاجی ب هم نگاه کردیم و زدیم تو سرمون و ب فرمانده عزیزتر از جان گفتیم ک مارو همراهی کنه.....


حاجی راننده نعش کش ، من و فرمانده هم جلو نشستیم ( ماشاالله فرمانده هم ک چاق هس آدم دوست داره بیشتر بهش بچسبه ....خوب لامصب نشستی بغلم بوروم دلیندین درماندگاها جان....یکم ب خودت برس دااااا ) و س نفر از خواهران......


رسیدیم درمانگاه و من پیاده شدم ک سریع کارمو انجام بدم آخه اونا میرفتم تو ب این زودی ها در نمیومدن آخه جوری جو دادن فک کردیم واقعا رو ب موت هستن .....


طبق معمول من ب دکتر گفتم آمپول بنویس ولی ننوشت و قرص داد بهم.....


اومدم بیرون و خواهران یکی یکی مراجعه کردن ب دکتر.....


رفتیم داروخونه ، داوا ها رو گرفتیم و رفتیم سمت حسینه ......( این بخش ب در خواست عزیزان ساسنور شد و ب جز نا گفته ها اضافه شد )


تا رسیدیم باز فرمانده خواهران زنگ زدن ک مسدوم داریم......


من با ی صلوات برادر حاجی و فرمانده رو راهی مریض خونه کردم.....


اومدم داخل دیدم چ خبره اینجا ، یکی بدون پتو ، یکی پاش تو دهن یکی دیگه ، یک بدون بالش ، رفتم تو پستو ک عوامل اجرائی اونجا بودن دیدم اونجا بدتره جا ب حدی تنگ بود ک همدیگرو بغل کردن!!!!! مخصوصا برادر بیر الله بندسی بتر عمو حسین رو بغل کرده بود...... رفتم اون لا لو ها ی جا پیدا کردم و پتو کشیدم روم خوابیدم.....دو سه ساعت بعد دیدم یکی بهم دس میزنه چشامو نیم باز کردم نگاه کردم و چیزی تشخیص ندادم فقط فهمیدم یکی پرید اونور ( فرداش فهمیدم اون معادله توسط حاجی و فرمانده داشت اجرا میشد.( آب + ریکا + حسن + پیمان باحجب+بیر الله بندسی ))......


صبح بیدار شدم کلی خندیدیم سر کار دیشب.....


زائر های عزیز رفتن سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم سمت تهران.....


ب درخواست و پیشنهاد پلید حاجی و فرمانده من رو سوار ماشین خودشون کردن.....


حاجی طبق معمول گازو تا ته فشار میداد ... زودتر از همه رسیدیم حرم امام خمینی ( ره ) ( الله رحمت السین او گیشه کی بو قوری دلخوشلوخلاری ایجاد الدی بیزه )......


فرمانده و من و حاجی و حسن رفتیم اونجا رو بررسی میدانی بکنیم ک بمب نذاشته باشن !!!!! بلاخره نخبه های زیادی تو کاروان ما بودن.....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


چون ماشین پشتیبانی ب ما نزدیک نبود در حین گشت زنی برای بررسی ی ساندویچی دیدیم داره علامت میده ک اینجا بمب هس..... رفتیم تو بعد چک اونجا گفتیم ما ک تا اینجا اومدیم ی دلی از اعزا در بیاریم.....جاتون خالی ی ساندویچی زدیم ب بدن در حد بنز .....


اومدیم سمت پارکینگ دیدیم اتوبوس ها اومدن و صبونه پرچم ( پنیر ، خیار و گوجه ) هس.....


من دیگه باید یواش یواش خدافظی میکردم از بچه ها آخه میخواستم برم خونمون.....


با بچه ها یکی یکی خدافظی کردم و حلالیت طلبیدم....


وسایلامو جمع کردم از ماشین و اومدم سمت مترو راهی خونه شدم......


خدا رو شکر کردم ک مشکل خاصی پیش نیومد تو این مسافرت....


دعا کردم اونای ک عهد بستن با شهدا تا آخرش پاش وایسن....


در ضمن سعی کنین تو این مسافرت ها دوستای واقعیتون رو امتحان کنین.....


انشاالله خدا قسمت کنه و شهدا دعوتمون کنن ک دوباره اون مناطق با معرفت رو ببینیم و راز و نیاز کنیم با شهدا از نزدیک.....


ببخشید اگه طولانی شد و شوخی کردم با بعضی از افراد......


البته سعی میکنم اگه وقت شد خاطرات راهیان نور سال 90 رو هم بنویسم.....


از تک تک عزیزان و همسنگران التماس دعا دارم.......



یا حق

خاطرات راهیان نور ( قسمت هفتم )

سلام بر دوستان عزیز......


چند مطلب دیگه اضافه کنم ب خاطره قبلی تا تکمیل بشه.....


تو شلمچه وقتی شهدا رو میاوردن برادر آرپی پی پیش سردار نوعی اقدم وایساده بود و اشک چشم میریخت ( الهی فدای چشات شم داااش ) اون لحظه پیش خودم فک کردم این ک حاجتشو گرفته ( زن داره ) این دیگه برا چی گریه میکنه!!!!!!


اینم یادم رفته بود اون شب حسن هم بود.....ولی اون آب پرتغل ک خوردیم خیلی چسبید !!!


از اونجا موندیم ک بچه ها قرار بود بعد خوردن نهار برن سمت اروند کنار......


ماهم طبق معمول باید منتظر میموندیم شام حاضر بشه بزنیم پشت ماشین ببریم سمت کاروان.....


شام سر وقت یعنی 5 آماده شد ماهم زدیم تو ماشین حرکت کردیم ب سمت اروند کنار.....


ی چیز برام تعحب آور بود چرا کسی زنگ نمیزنه ک شام چی شد پس؟


ایندفعه آدرس دادنم گل کرد ولی شانس آوردم درست از آب در اومد.....


رسیدیم تو پارکینک منطقه دیدیم فقط اتوبوس های ما هستند !!!! تعجب کردم هیچ کس هم ب بیسیم ج نمیداد احساس کردم ک جریانی هس.....


چند تا از بچه اومده بودن سمت اتوبوس ها ازشون پرسیدم چ خبر گفتن کاروان داره عزاداری میکنه.....


غذای راننده اتوبوس ها رو دادیم......


برادر چفیه قشنگ رفت ب سمت منطقه ببینه چ خبره.....


بعد نیم ساعت نوید زنگ زد ک بیاین سمت منطقه و اتوبوس هارو هم بیار.....


رفتم سمت منطقه دیدم یا الله چ خبره اینجا رو صورت یکی آب میزنن یکی از هوش رفته یکی هم تو این هاگیر واگیر اومده میگه شام چیه؟؟


رفتم جلو دیدم سید اباالفضل ایرانی داره راوی گری میکنه و ملت دارن خودشون رو میزنن و های های گریه میکنن.....


چون لیاقت نداشتم تا رسیدم دیدم داره دعا میکنه.....اینم از بد شانسی من بود نمیدونم چرا...........


بعد مراسم شروع کردم داد زدن ک مسئول اتوبوس ها بیان شام هارو بگیرن..... قبل شام دادن دیدم  حاجی داره سر چن نفر داد میزنه ، رفتم دیدم ک چن نفر گم شده بودن واس همین هم حاجی قاطی کرده بود.شام ک دادیم برادر فرمانده داشت اونای ک مسدوم شده بودن رو راهی آمبولانس میکرد ک ببرنشون بیمارستان ، دوتا خواهر بودن و دوتا برادر ، فرمانده ب حاجی ( سفید ) دستور داد با آمبولانس بره و اونجا هزینه ها رو داشته باشه.....حالا بماند ک چطوری رفت!!!!!!!!! 


تازه حرکت کرده بودیم یکی دیگه از برادران حالش خراب شد قرار شد با ماشین ما ببرنش دکتر آخه همه ماشین ها داشتن نعش کشی میکردن فقط ماشین ما آزاد بود.....


من پیاده شدم رفتم اتوبوس تا جا بشه اون بنده خدا رو ببرن....


گفتم خوب شد تو اتوبوس با بچه ها میگیم میخندیم از شانس من رفتم بالا دیدم اتوبوس خواهران هس.....ولی شانس آوردم برادر سایلنت تو اتوبوس بود و یکم باهاش حرفم زدم و از ناگفته های حرف زدیم.....


ماشین گازوئیل نداشت داشتیم میپیچیدیم سمت پمب بزنین ک از عقب گفتن خواهران یکیش حالش خرابه.....ماشین سواری هم نبود ببرنش دکتر برادر سایلنت زنگ زد ب کاوه اونم مریض کشی میکرد ب دکتر اونم گفت دارم میام....


بعد چند دقیقه کاوه اومد من پائین اتوبوس وایساده بودم ، کاوه گفت بیا باهم بریم (خوب شد رفتم حالا متوجه میشین چرا) ، سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان آبادان تازه رسیده بودیم ک کاوه گف برو از حسن پول بگیر بیار ، واقعا از حسن پول گرفتن هم خیلی سخته این بشر تا پول بده دهن آدم رو آسفالت میکنه بااا نمیدونم چرا این طرح و برنامه چی ها اینجوری هستن...با سرعت رفتم ازش گرفتم و برگشتم.....


جلو اورژانس نشسته بودم رو تخت بیمار و با حاجی تلفنی صحبت میکردم و منتظر خواهران بودیم.....


پلیس بیمارستان اومد گیر داد چرا اینجا نشستی منم متوجه نشدم چی میگه  بعد چند بار گفتم بهش گفتم برو دارم صحبت میکنم باز بیخیال نشد شروع کرد ب پرو بازی بهش گفتم عمو جون برو اعصابتو ندارم ، این دست بندشو در آورد ک ب من دست بند بزنه ، منم شروع کردم ب دس ب یغه شدن باهاش ک کاوه هم ب جمعمون اضافه شد شروع کردیم ب کتک کاری و فوش و فوش کشی من ناخونام بلند بود کشیدم ب صورتو گردنش اون چند تا مشت زد ب ما ، کاوه از ی درجش گرفته بود منم از ی درجه دیگش داشتیم میکندیم درجشو....ی بیمارستان هم داشتم ما رو جدا میکرد از هم....کاوه میگفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد منم همچنان دس ب یغه بودم و بزن بزن بود مارو ب زور داشتن میبردن تو اتاق پلیس ک ماهم نمیرفتیم ، من ی سیاستی دارم ک اول میزنم دهن طرف رو سرویس میکنم بعد با زبون خرش میکنم....


تو اون هاگیر واگیر یکی اومده میگه این پژو ماله کیه ، دعوا فروکش کرده بود رفتم ماشین رو جابجا کردم برگشتم دیدم باز کاوه داره میزنه اون رو منم رفتم چند تا بهش زدم.....بعد من رفتم تو اتاق پلیس و شروع کردم ب خر کردنش ک ما هم لباسیم ما داریم نون حضرت آقا رو میخوریم از اینجور حرفا و پاشدم اون درجه ی ک تا نیم ساعت پیش داشتم میکندمش بوس کردم .....طبق معمول این حرکت با زبون خر کردن جواب داد و همه چی ب خیرو خوشی داشت تموم میشد ک باز کاوه شروع کرد گفت زنگ بزن دژبان سپاه بیاد ک از کلانتری منطقه اومد بیمارستان و اون بنده خدا هم دید حق با ماس همه چی رو راست و ریس کرد و چون خواهران زنگ زده بودن ب برادر فرمانده اونم اول قرار بود  برادر آرپی چی رو بفرسته ، بعدش ب برادر چفیه قشنگ زنگ زده بود بیان ( اینارو بعدا فهمیدم ها ) دیدم حاجی و چفیه قشنگ و نوید ( راننده ) اومدن و خودشو جا زد جای فرمانده و گفت  بیشتر بچه هارو توجیه میکنم و از اینجور حرفا.....


کاوه با حاجی خواهران رو بردند سمت اتوبوس ها.....


ما هم حرکت کردیم ب سمت خرم آباد و کرمانشاه و و اراک ، قرار بود اراک صبونه بدیم....


تا ذرفول راننده پشت فرمون بود بعدشم من نشستم....تو راه نگه داشتم یکم خرت و پرت خریدم با میلچه.....


تو ماشین همه خواب بودن منم داشتم میلچه میزدم و آهنگ های انقلابی گوش میدادم تا خوابم نبره....


نماز صبح کرمانشاه خوندیم ک واقعا دیگه چشام باز نمیشد و شوفر خودش نشست پشت فرمان و خوابیدم تا اراک ما چون دیر حرکت کرده بودیم برادر سایلنت و حاجی زودتر رسیده بودن ب اراک قرار شد اونا نون بخرن....


نون رو خریدن و ماهم صبونه رو دادیم ب اتوبوس ها ک حالا بماند برادر چفیه قشنگ نون هاشو تو چفیه تمیزش گذاشته بود و داده بود ب یکی از اتوبوس ها ک اون اتوبوس ظاهرا قبلا دیده بودند چ کارای کرده با این چفیه ( حوله ، سفره ، عرق پاک کن و..... ) بخاطر همین اون نون هارو نخوردن .....


بعد صبونه حاجی گفت بیا با ماشین ما بریم قبول کردم ، من ، حاجی و برادر سایلنت باهم بودیم تا قم هم گفتیم و خندیدیم میلچه اولدوردوخ.......


خوب تا همینجا بسه فک کنم....


تا ی خاطره دیگه التماس دعا دارم شدید.....


یا حق.........