خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت سوم )

سلام دوستان و همسنگران و هم فکران خودم......


اولا عذر خواهی میکنم از اینکه چند هفته نتونستم خاطراتم رو بنویسم...... اون دوستانی که نزدیک هستن علتش رو میدونن و کسانی که نمیدونن ازشون عذر خواهی میکنم و از همینجا براتون دعا میکنم......


خوب از اونجا مونیدم که قرار بود حاجی رو ساعت 3:30 برسونمش اندیمشک اما چون وضعیت جاده فکه به شوش زیاد خوب نیست و نشد سر موقع برسونمش.....


تو راه سرعت میرفتم جوری پیچا رو میپیچیدم که حاجی کم مونده بود دستگیره رو از جاش بکنه..... تو راه بهش گفتم که حمید سر کار گذاشته تورو و این قاطی کرد دوباره و کلی خندیدم و گقت چــــــوخ اسگیحسیز ( نامرد ) تو مسیر بودم که بابام زنگ زد که 26 اسفند تهران باش منم قرار نبود زود برگردم و قرار بود که سال تحویل رو هم جنوب کشور باشم ازش جویا شدم چرا گفت قرار هس 28 اسفند حرکت کنیم سمت کربلا !!!! واقعا کلی خوشحال شدم نمیدوستم چیکار کنم......ورودی شوش نگهداشتم و بغل خیابون دو رکعت نماز شکر خوندم...... ( انشاالله عمری باقی مونده باشه حتما خاطرات کربلا رو هم مینویسم ) 



ساعت ده دقیقه به چهار رسوندمش ترمینال اندیمشک ، سوار سواری شد تا بره اهواز از اهواز بره اصفهان از اونجا یزد ، حالا بماند که رفته اهواز از اونجا میره فرودگاه میبینه برا یزد نیست سوار هواپیما شیراز میشه میره شیراز از اونجا زمینی میره یزد ، اصلا هلاک سیستم این بچه هستم دااا دست خودم نیس ، اینجا لازم هست که بگم بیدنه سالم آدم دورو بریمزده یوخدی کی ، .........


اون رو راهی کردم رفت باز تنها شدم باز همدمم شد مداحی حسین سیب سرخی و علیمی و جواد مقدم و حاج منصور ، حسین طاری بخش مداح هیت خودمون ، چی بگم والا.......


رفتم سمت دو کوهه ، اونجا دیدم که محصولات فرهنگی رو دارن خالی میکنن و منم کمکشون کردم شاید اسم ما هم ثبت شه تو دفتر خادم الشهداء ها......


یه اخلاق بد یا خوب دارم این هس که دوست دارم با همه شوخی کنم و بگم بخندم ، البته درونم شکسته هس ها اونم بخاطر گناهای که کردم ، با این رفتار من همه فک میکنن خیلیا دورو برم هستن ولی نمیدونن که تنهام ......


با خادم ها شوخی کردم  و باهاشون دوست شدم .......


دلم گرفت تو دو کوهه ماشین رو آتیش کردم رفتم دزفول امام زاده سبز قباء تا نماز مغرب و عشاء رو اونجا بخونم....


بعد نماز زنگ زدم به حمید آرپیچی زن گفت تازه رسیدیم پادگان آ مــــهدی ، جویا شدم که امنیتش چطوری هس ( منظورم شام در چه حد هس ) گفت امنیت بصورت کامل و در حد بنز محیا هس میتونی بیای......


رفتم پادگان آ مـــهدی باکــــری ، دیدم حمید فرامرزی !!!! از خستگی دراز کشیده جلوی چادر بوفه ....... رفتم باهم یکم حرف زدیم و دیدم سیستم فرهنگی خیلی خوب هس و فلشم رو دادم تا چندتا کلیپ پخش کنن که همشون خون کف بالا آوردن ......( ببخشید نمیتونم بگم چه کلیپ های بودن ) .......


شام رو آوردن دیدم ای بابا کوفته تبریزی هست.....ظلم تو نفسی بود ...... وقتی به شکم رسیدم دیگه شده بود ساعت 11 گفتم بسه دیگه قبل اینکه حکومتو از دستم در بیارن تو دو کوهه ، پاشم برم ......


ساعت 11:15 رسیدم دوکوهه ، با اینکه بدجور خسته بودم نتوستم بخوابم.....پاشدم رفتم بیرون تا دوری تو محوطه بزنم.....


گفتم دو کوهه به دلم نمیشنه نمیدونم چرا.... ولی رفتم تو حسینیش دو رکعت نماز برای حاج ابراهیم همت خوندم ......


اومدم بیرون شنیده بودم که سمت غرب پادگان جای هس بنام محل تخریب.....رفتم دم نگهبانیش اجازه نداد که برم سمت یادمان گفت خواهران هس نمیشه منم نشستم و شروع کردم با نگهبان حرف زدن و چندتا مشکل داشت با بچه استقراری دانشجوئی که به اونا گوش کردم......


گفته بود نیم ساعت دیگه میشه رفت.....شروع کردم به حرکت سمت اونجا ..... فک نمیکردم اینهمه دور باشه مگرنه عمرا پیاده میومدم......لامصب با دمپایی بودم این بدتر اذیتم میکرد نزدیک به 4 کیلومتر واقعی راه رفتم .....


خیلی جالب بود تو مسیر اصلا نوری نبود فقط نور ماه بود که یکم روشن میکرد جاده رو کسی تو مسیر نبود جز خودم و خدا....


چندتا میلچه زدم..... چندتا سگ اومدن نزدیکم و من رو همراهی کردن!!!!!! برا خودم هم جالب بود که اصلا باهام کاری نداشتن و فقط پشت سرم اومدن...... تقریبا 1 کیلومتر مونده به محل یادمان تخریب دو طرف جاده خاکی پرده ویدیو پرژکتور گذاشته بودن......که اونا هم خاموش بودن.....نزدیک یادمان که شدم دیگه سگا نیومدن باهام......ورودیش حس خاصی داشت..... رفتم سمت حسینیه نیمه کاره که صدا از اونجا میومد......رفتم بیرون دم در حسنیه نشستم یه سرداری بود داشت از خاطرات اونجا تعریف میکرد هر کاری کردم به دلم ننشست مدل حرف زدنش ولی مداح که شروع کرد به روضه خانوم فاطمه (س) گفتن دیگه اشکام مجال نگاه کردن نمیداد بهم ......مداحی که تموم شد دوباره همون سردار گفت که خوهران اول برن سر قبر ها بعد برادران.... ظاهرا زمون جنگ و بعد جنگ چند تا از بسیجی ها میومدن اونجا و قبر میکندن و داخل قبر نماز میخوندن یا دراز میکشیدن و زمان مرگ رو که درون قبر هستن رو مجسم میکردن....نشستم تو حسینه تا خلوت بشه ، برا خودم هم جالب بود ، نیم ساعت منتظر شدم.رفتم سمت قبر ها ، 6 تا قبر بود ، تو یکی یه پسر دراز کشیده بود ، تو یکی یه پسر دیگه نماز میخوند ، تو یکی یه پسر دیگه دراز کشیده بود و ازش عکس یادگاری میگرفتن ( بچه قرطی بود از اونا که همه رو مسخره میکنن ) ، یک قبر خالی بود رفتم توش دراز کشیدم ، نه حس خوب داشتم نه حس بد حالت سر درگمی داشتم....شروع کردم به نماز خوندن بعد نیم ساعت کسی اونجا نبود دوباره شروع کردم که تنهای در دل شب زیر نور مهتاب پیاده راه رفتن.....ساعت دو یا سه بود رسیدم محل استحراتمون.....از صب ساعت 4:30 سرپا بودم با اون همه رانندگی و کار و پیاده روی ، فقط فهمیدم که خوابیدم همین........


در خاطرات بعدی خواهید خوند :   


سفر دوباره به فکه..... رفتن به دهلاویه و بیمارستان صحرائی و شهدا هویزه......


دوستان ببخشید زیاد شد......حلال کنین......


تا خاطره بعدی شمارو به خدا می سپارم.....


رفقا دعا کنین برام تا مرگم با شهات باشه......


التماس دعا....                     


یا حق