خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

خاطرات راهیان نور 92 ( قسمت چهارم )

 سلام بر دوستان و همسنگران و هم فکران عزیز......


جا داره تشکر کنم از تمامی کسانی که وبلاگ خادم الشهداء را همراهی میکنن.......


صبح بعد نماز دوباره خوابیدم.....ساعت ده بیدار شدم......برنامه جوری بود که باید به ستاد های دیگه دانشجوئی سر میزدم بخاطر همین بعد صبحانه از دو کوهه زدم بیرون......گفتم برم فکه و از شهدا تشکر کنم......نرسیده به شوش بارونه خفنی گرفت این ماشین رو هم بهم داده بودن تایرشان خوب نبود بخاطر همین یواش میرفتم.....برف پاکنش جواب نمیداد و دادم عوضش کردن.....


نمیدونم چرا منطقه فتح المبین بهم حال نمیده بخاطر همین نرفتم اونجا.....مسیر بد فکه که آسفالت خوبی نداره رو ادامه دادم....


تقریبا وقت اذان بود که رسیدم فکه.....بارون زده بود رمل نرم فکه نرم تر و خنک تر شده بود......وضو گرفتم و کفشامو در آوردم.....ورودی یادمان ایستگاه صلواتی گذاشته بودن...شربت آبلیمو زدم به بدن و ادامه راه دادم.....


رسیدم محل شهادت سید اهل قلم شهید آوینی و یاد حرف معروفش افتادم  : حواستان هست یا نه ؟! اگر شهید نشویم باید بمیریم راه سومی وجود ندارد ، پس برای یکدیگر دعا کنیم تا در زمره ی شهیدان و گمنامان در آئیم........


نمازی به جا آوردم برای شادی روحش.....کاروانی از دانشگاه تربیت معلم تبریز اومده بود اونجا ، راوی کاروان شروع کرده بود به حرف زدن که من حرکت کردم به سمت گودی قتلگه شهداء.....رسیدم اونجا.....


یه توضیحی در مورد رمل های فکه بدم : رمل فکه جوری هس که وقتی راه میری برای هر 10 قدم راه رفتن 2 الی 3 قدم میای عقب یعنی 7 قدم بیشتر برنداشتی و به نحوی خسته کننده هس ، پیش خودم همیشه فکر میکنم شهدا و رزمندگان چه سختی تحمل کردن با پوتین و کوله پشتی که گاهن به 40 کیلو میرسه ، رو اون خاک ها راه رفتن......


دیدم شیخی جوان واستاده پیش نماز و چند نفر اقتدا کردن بهش منم ملحق شدم بهشون و نماز خوندم......( لامصب تو مسافرت هیچی مثل نماز شکسته نمیچسبه دااا ) بعد نماز رفتم سجده ، از خدا و شهدا تشکر کردم بابت کربلا رفتنم.....بعد بیست دقیقه که از سجده بلند شدم دیدم یکی از بچه های گردان امام حسین ( ع ) تبریز نشسته بالا سرم .....شروع کردیم به چاق سلامتی و کارهای سلام علیکم ، هر کاری کردم اسمش نیومد تو ذهنم نمیدونم چرا.....کلی باهاش زمان دانش آموزی تو طرح ولایت خاطره داشتم .... شروع کردیم به مرور خاطرات....تامین کاروان دانشگاه تربیت معلم اومده بود ( همون فنجانیون یا شهرت بازان خودمون یا بقول بچه بسیجی های تهران آجیل بازا ).....دو رکعت نماز خوندم برای شهدا و باهم حرکت کردیم سمت خروجی یادمان.....بغض خاصی گلمو فشار میداد.....یه روضه خانوم فاطمه (س) رو از گوشی باز کرد همینطور که داشتم حرکت میکردیم ، نشستم رو زمین و گریه امونم نداد......خیلی خالی شدم.....اومدیم بیرون یادمان شمارشو گرفتم و قرار شد که اومدن خرمشهر بهم زنگ بزنه.....خدافظی کردم و ازشون جدا شدم..... سوار ماشین شدم و باز محسن تنها شد و باز مداحی ، میلچه شد همدم من.......دوستانی که رفتن به مناطق میدونن جاده فکه نقطه صفر مرزی حساب میشه و ایست بازرسی های ارتش اونجا زیاد هس.....پشت ماشین میوه خریده بودم و تخمه هم داشتم و به هر ایست بازرسی میرسیدم بعد نگاه کردن به مدارکم بهشون میوه و تخمه میدادم واقعا سخته تو همچین جای گرمی پست دادن.....


راه داشتم ادامه میدادم به سمت دهلاویه ......تو مسیر یه لحظه چشم به تابلو بیمارستان صحرائی امام حسن (ع) که خیلی تابلو خسته ی هم بود خورد......گفتم برم سمت اونجا ببینم چه خبره ..... رفتم تو فرعی و جاده خیلی بدی هم داشت....رسیدم دم درش هیچکس نبود یکم داد و بیداد کردم دیدم یکی از افراد بومی اونجا از بغل بیمارستان اومد بیرون گفتم کسی هست گفت برو داخل ....برام جالب بود یه جایی تقریبا دست نخورده.....داخل که شدم دیدم از انتهای سالن صدا میاد.....جلوتر که رفتم یه پسر حزب الهی بهم سلام کرد.....شروع کردیم باهاش حرف زدن.....گفت تقریبا 25 نفر هستیم که از اصفهان و تهران و شیراز اومدیم برا آماده سازی اینجا تا کاروان ها بازدید کنن.....باهم رفتیم داخل بیمارستان رو گشتن ......جالب بود برام اتاق عمل ، دیواراش که شعار نوشته بودن ، برق کشیش ، سبک ساخت بیمارستان.....بعد گپ و گفتگو و شوخی باهاشون خدافظی کردم.......حرکت کردم سمت دهلاویه......رسیدم اونجا و طبق روال گذشته اونجا تحویل ارتش بود.....رفتم داخل نمایشگاه رو دوری زدم و اومدم بیرون.....تازه سوار ماشین شده بودم که دیدم نفرات یکی از کاروان های دانشجوئی که از شانس من کاروان دانشجوئی شهرستان هشترود بود خیلی حجاب بدی دارن ( بدون چادر ، مانتو کوتاه و ساپورت ) از کنارشون رد شدم رفتم جلوتر ماشین نگه داشتم پیاده شدم و رفتم دنبال مسئول کاروان......خودمو معرفی کردم و بهش تذکر دادم ، بنده خدا گفت من بهشون تذکر دادم ولی درست نمیشن ، بهش گفتم اگه درست نمیشن برشون گردون شهرشون....سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت هویزه.....ساعت تقریبا چهار بود که رسیدم هویزه ، گفتم بذا ببینم امنیت هویزه چطوری هس ( منظورم غذا خوریش) آخه شکمم بدجور ازم شاکی بود.....جویا شدم گفتن یه فست فودی خوب داخل بازارش هس.....بعد کلی دور دور پیدا کردم.....رفتم دلی از عزا در آوردم ( یه پیتزا با دوتا بلغاری خوردم ) مدیونین فکر کنین شکمو هستم ها !!!!......دوستان میدونن من آدم کم غذائی ام....!!!!


دوباره سوار بر رخش نقره ای شدم و حرکت کردم سمت مزار شهدای هویزه آخه یکی از ستاد های دانشجوئی اونجا بود.....


خروجی شهر هویزه بنزین زدم نمیدونم چرا افرادی که تو پمپ بنزین بودن جوری نگاه میکردن که انگار قتل کردم یا بقول یکی از بچه جوری نگاه میکردن انگار ایدز دارم......بنزین زدم و رفتم سمت مزار شهداء.....رسیدم اونجا شلوغ بود و تقریبا 1.5 ساعت مونده بود تا اذان.....بهم گفته بودن رئیس ستاد اونجا فردی هست به نام آقای چم یا چرب یا چب یا چپ ، آخرشم یاد نگرفتم اسمشو .....بخدا من گیج نیستم ها .....اسمش سخت بود و همه زود اسمشو میگفتن و نتونستم تشخیص بدم......


پیداش کردم و باهاش حرف زدم و جویای مشکلات شدم که الحمداله مشکل خاصی نداشتن......رفتم سمت مزار شهدا و فاتحه ی براشون فرستام.......


دوستان چون از همون لحظه ب سرم زد که برم طلاییه و خاطرات طولانی هس این خاطره رو نگه میدارم برای قسمت بعد.....


منتظرت نظراتون هستم......هرجای براتون خوشایند نبود بهم بگین......




رفقا دعا کنین برام تا مرگم با شهادت باشه.....


التماس دعا....                     


یا حق