ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سلام دوستان عزیز....
صبح از خواب بیدار شدم و صبونه رو دم پادگان دادیم ب اتوبوس ها و رفتن اونا ب سمت شهدای هویزه.....
آشپزخونه گفت ک ساعت 10.30 غذا حاضره منم رفتم استراحت کردم بخاطر بعضی از مسائل.....
متاسفانه خواهران ک فیلم برسلی رو دیده بودن و داشتن تو خوابگاه هاشون تمرین میکردن دس ی پاشون اوشکونماخ کرده و خورده بود ب شیشه درب ورودی ک سر همین مارو ول نمیکردن تا از پادگان بزنیم بیرون..... ساعت 11 زدیم بیرون هرچی گاز میدادیم نمیرسیدیم ب بچه ها نمدونم چرا.....
برادر فرمانده هم گوشی هارو ب اسهال در آورده بود و هی پشت سر هم زنگ میزد ک کجائید.....
بلاخره کاروان رو راهی کرده بود از مقر شهدای هویزه بسمت طلائیه..... وسط راه رسیدم بهشون ک ملت ظاهرا از گرسنگی داشتن همدیگرو میخوردن........
از ماشین ک پیاده شدم دیدم برادر حمید آرپی چی هم اونجاس سریع بغلش کردم و بوس و ماچ و اینجور کارا......
غذا هارو پخش کردن بچه ها و کاروان ب دستور شخص شخیص خود فرمانده حرکت کردنن....
ماهم ب دلی آرام و قلبی مطمعن شروع کردیم ب غذا خوردن.......15 کیلومتر راه نیوفتاده بودیم ک برادر چفیه قشنگ ( نوید)
گف ک موبایلم نیس یاالله دا یاالله دوباره برگشتیم موبایلشو برداشت دهتر( دکتر)....
و اما بگم از طلائیه.....................................
مثل همیشه دم دمای نماز مغرب بود ک رسیدیم......
من وضو گرفتم و پا برهنه راهی مناطق شدم.....
بچه های کاروان ک دسته عزاداری راه انداخته بودن ولی من قاطی نشدم همیشه عادت دارم ی گوشه تنها بشینم و ب گناهام فک کنم و با شهیدا درد و دل کنم.... با حاج ابراهیم با آمهدی با آ حمید و خیلی از شهدا ک شاید نشناسمشون ولی بهم آرامش میدادن......حاج کاظم هم ک مثل همیشه از طلا ناب طلائیه صحبت میکرد و بچه ها هم حال معنوی بهشون دس داده بود.......مخصوصا برادر سایلنت.....
حالم زیاد خوش نبود نماز رو خوندم و زود ما حرکت کردیم..... باز آدرس دادنم گل کرد گفتم بریم ک من میشنایم ( نمیدونم شما هم اینجوری شدی ی ن تا میگی کاری رو بلدم همه جمع میشن ک اون کار نشه باااا نمیدونم چراا....) ب جای رسیدیم ک ما بودیم و ی ماشین پشتیبانی دیگه.... یهو دیدیم پلیس جلومون رو گرفت اونم مرزبانی فهمیدیم یکم دیگه میریفتیم از مرز خارج شده بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بچه ک از ماشین عقبی پیاده شدن شروع کردن ب گفتن غلط کردیم نزنید... آخه پلیس ایییست داد اونم با اسلحه....راننده ماشین عقبی پیاده شده بود و دست و پاش میلرزید ، کلی سر ب سر پلیس گذاشتم اونم ترک از آب در اومد....گربه ننه و روباه مکار هم تو این هاگیر واگیر داشتن ادا در میاوردن....
یکم بهشون رسیدیم و نوشابه دادیم تا مارو ب سمت جاده اصلی راهنمایی کردن....
راننده ک رسما ورمیشدی شلوارا......... کلی خندیدیم بهش بنده خدا ........
اومدیم اردوگاه شهید باکری و مکان رو تحویل گرفتیم..... شام رو دادیم ب ملت و یکم دوره هم با بچه ها صفا کردیم و خوابیدیم.......
سلام
از خاطره تون لذت بردم
جالب بود
روحتون شاد...
سلام....
ممنون از نظرتون...
ب خاک سپردمتون....
یا حق
سلام...خاطره ی جالبی بود...اینارو مینویسین و ماهم ب یاد خاطرات خودمون دلامون پر میکشه ....
واقعا خیلی دلتنگ مناطقم...خیلی...
اجرتون باشهدا
التماس دعا
سلام....
من هدفم ثبت این خاطرات هس و خوشحال میشم ک امثال شما جوانان دلتون با خوندن این خاطرات هوای مناطق میکنه...
التماس دعا....
یا حق...
سلام.
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
جالب بود
التماس دعا.
سلام...
ممنون از نظرتون...
یا حق
سلام علیکم ...
آ اولا ک این قسمت آخر قشنگ بنویس. اون ماجرایی ک تعریف می کردی ک تا دم مرز رسیدید کاملش رو بنویس. اون ماجرا واسه خودش ی قسمت هس.
هر بار کخاطرات راهیان تکرار می شه دل هوایی می شه.
از طلاییه نوشتی؛ آخ ک چ روزایی بود.
داااش التماس دعا
سلام حاجی داااش....
داداش کامل کردم آخه بعضی مسائل رو نمیشه نوشت....
از طلائیه نگو ک از اونجا زیاد حاجت گرفتم
جانسان کیشی....
التماس دعا...
یا حق