خادم الشهداء
خادم الشهداء

خادم الشهداء

مردانگی ...

    مردانگی آنجاست

    جایی که پسر بچه ای هنگام بازی برای اینکه دوست فقیرش خوراکی هایش را بخورد، نقش فروشنده را بازی کرد!



 

    چراغ قرمز فرصت کوتاهی ست تا در آینه ی ماشین خیره شوی به سپیدی موهایت

    “مرگ از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک تر است !”



 

    ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ !

    ﮐﭙﻲ ۱۰۰ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ نیس



 

    مواظب حرف هایتان باشید، حرفها گاهی از زباله های هسته ای هم خطرناک ترند

    بعضی هایشان را در هیچ جای این کره ی خاکی نمیتوان چال کرد !



 

    الان که کلی حرف واسه گفتن داریم

    دیگه زنگ انشا نداریم . . . !

چند تا ...

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻌﯽ میکردم ﭘﺎﻡ ﺭﻭ ﻗﺒﺮﺍ ﻧﺮﻩ؛ ﺗﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺟﯿﮕﺮﻡ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ و ﺗﻮی ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ …
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ… ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺗﺮ و ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺷﮑﯿﻞ ﺗﺮ!
ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ یا ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎشون ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ: ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ نمیومد ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﭘﺎ میزﺍﺭﯾﻢ …

ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪﯾم!




یادمه توی کتاب درسی دوران مدرسه یه شعر از سهیل محمودی بود که با این مصرع شروع میشد:

دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست …
حالا هم وضعیت دلها شبیه شیشه هاش شهره: دوجداره، ضد صدا، بدون انتقال حرارت و گاهی مشجر یا یک طرفه!




دیگر از آن همه شیطنت و شلوغی خبری نیست، آنقدر به خاطره ضربدرهای جلوی اسمم چوب روزگار را خوردم که تبدیل شدم به ساکت ترین شاگرد کلاس زندگی …




خدایا آسمان چه مزه ایست؟
من که تا به حال فقط زمین خورده ام!






بعضی ها خود را یکرنگ می پنـــدارند

آری به راسـتی یک رنــگنــد !
اما سپـــیــــد را کافیست یکـــبار با منــشـــور گـــذر زمـان دیــدشــان
تا فهــمیــد کــه همه رنـــگهـای عــالم رابلـــدنــد !


سجده آخر


تازه آمده بود خط مقدم، به قول بچه ها صفر کیلومتر بود… صدای اذان که شد مثل همه مهیای نماز شد؛ دنبال آب میگشت برای وضو که حاجی با صدایی مهربون گفت: تیمم کن؛ از خاک این دشت پاک تر پیدا نمیکنی!

خندید و گفت: پاک ترین نمازم رو با پاک ترین خاک میخونم!
راست میگفت… سجده ی آخر، خاک پاک دشت با خونش پاک تر شد؛ ترکش لعنتی کار خودش را کرده بود …



حرف دلم برای کسانی که.......

سلام.....


زیر پایشان ک له شدم ...........


روی سرشان جا پیدا کردم ...............


      البته به عزت و شرف لااله الا الله .......

هفته بسیج بر شما بسیجیان دلاور مبارک.....







بسیجی اصلا احتیاج به محافظه کاری ندارد و به دنبال از دست دادن چیزی نیست; یک کارت عضویت دارد و آن هم سند شهادتش است.


مقام معظم فرماندهی کل قوا حضرت امام خامنه ای




عاشورای حسینی درس عبرتی باشد برای تیم مذاکره کننده.....


تحریم ها لغو می شود ...




اما بعد کشته شدن حسین(ع) ...!

این آب از گلوی کسی

پایین نمی رود ...









خاطرات راهیان نور ( قسمت چهارم )


سلام ب دوستان عزیز


بله از اونجا موندیم ک خوابگاه رو تحویل دادیم.....


بعد ماشین رو بردارشتیم رفتیم آشپزخونه و آب جوش گرفتیم آوردیم دادیم ب ملت تا حال کنن بعد بگن پشتیبانی اکیپش بده...


حالا بماند سر سرعت رفتن دوتا از تریموس ها چپ و خالی شدن.....


من و داش نویدم ک 43 ساعت بود نخوابیده بودیم اومدیم خوابگاه برا استراحت ک برادر فرمانده و بردار سایلنت گفتن ک بریم ی دور تو پادگان بزنیم و ب راننده اتوبوس ها سر بزنیم اومدیم دیدیم خواهران دارن میرن سمت چادر آ مهدی ( کد : من واقعا نمیدوستم کاروان مامور راهنمایی و رانندگی داره.... اگه وزنش مناسب بود هماهنگ میرکردیم جذب ناجا می شد ) بعد هماهنگ کردیم ک برادر های دژبانی اسکورتشون کنن تا برنامه ب خوبی پیش بره....در این گیر داد بودیم ک دیدم برادر کماندو با ماشین فرمانده در نقش تاکسی مرسی ایفای نقش میکنه داخل پادگان حالا بماند ک ما ندونستیم کی بود....


بعد دسته جمعی ی دوش مشدی گرفتیم ک کلی دلاک باشی و ........ بود...


سر جمع حساب کردیم 47 ساعت نخوابدیم فقط فهمیدم ک سرمو گذاشتم رو بالش بعد خوابیدم در حد بنز....


ساعت یک خوابیدیم و ساعت 5.30 با نوید بیدار شدم و نماز خوندیم ، رفتیم آشپزخونه تا آب بذاریم برا چای.....


صبحانه رو گرفتیم آوردیم دم در پادگان ک ب اتوبوس ها بدیم بخورن.....


تو این گیر رو دار بودیم ک یکی از مسئول اتوبوس ها اومد از من برا یکی از زائر مسواک میخواس یکم نگاش کردم گفتم ک مسواک نداریم ولی فرجه دشوی خواستی هست....... بعدا فهمیدم مسئول اتوبوس کجاس عذاب وجدان گرفتم!!!.....


کاروانو راهی کردیم رفتن.... اومدیم ماشین رو تمیز کردیم راننده ب ما گفته بود کلید ماشین روش نمونه ک خود ب خود قفل میشه از شانس ما در قفل شد ولی یکی از درها نیم باز بود با یکم ور رفتن با در ، در باز شد اگه نمیشد همه شما تلف شده بودین.....


بچه ها رفتن فکه ..... با کلی دعوا غذا ها ساعت 10 آماده شد و زدیم پشت ماشین کوله اوومدیم ب سمت فکه چون هوا اونجا گردوغبار بود کاروان زود حرکت کرده بود ب سمت فتح المبین....


وسط راه غذا رو رسوندیم ب کاروان ، هنوزم دلم برا فکه تنگه چون ندیدم.....


خودمون هم نهار رو سرپا زدیم و اومدیم فتح المبین.....


منطقه فتح المبین نمیدونم چرا دل چسب نیس ن راوی داره ن حال معنوی داره بیشتر توریستی هس.....


نماز ظهر رو اونجا خوندیم.....


دوباره سوار ماشین شدیم اومدیم سمت دزفول.... برا کاروان خرید کردیم ( آلما و پرتغال ) برگشتیم پادگان دیدم بچه ها اومدن....


دوباره کاره ما شروع شد رفتیم آشپزخونه شام رو گرفتیم با صبونه فردا رو بعد پخش شام بین بچه ها اومدیم با خیال تخت خوابیدیم البته زود هم نبود ها ساعت 12 بود.....


فعلا یا حق

خاطرات راهیان نور ( قسمت سوم )



سلام بر بچه حزب الهی ها.....


خوب از اونجا موندیم ک عشق آغاز کرد....


نشستم پشت رول و تو برف و کولاک شروع ب رانندگی کردم داش نوید هم ک پشت سرهم بهم خدمات می داد مثل : چای ، چیپس ، تخمه ، آهنگ های انقلابی!!! و از همه مهمتر میلچه (مگس)    ( بچه های خودی می دونن من چی میگم )....


ماشین ما هم ک شهرت بازلیخ بود روش گردون بود تو یکی از شهرای ک تو جاده همدان بود بچه های پلیس امنیت جلمون رو گرفتن ماهم ک بچه های بالا بودیم سری ازمون معذرت خواهی کردند و ما راه رو ادامه دادیم....


تو یکی از شهر ها نگه داشتم فریضه نماز صبح رو ادا کنیم ( تووف ب ریا هااا ) رفتم سمت دشوی ک بدجور هم یخلمیشدی دیدم زکی پسر دایی و پسرخاله هم تو دشوی هستن کلی ذوق زده شدم مثل اینکه به خر تیتاپ داده باشن....


بعد نماز نوید ( راننده ) ک حالش بهتر شده بود خودش روند من و برادر نوید رفتیم پشت نشستیم برادر نوید ک مسئول میلچه بود خوب خدمات می داد واقعا راضی بودم..... 


بعد کلی خنده و حرف رسیدیم دزفول حوالی ظهر بود ، رفتیم پادگان دزفول رو تحویل بگیریم.... بنده رفتم سر بخت خوابگاه خواهران و نوید هم رفت دنبال برادران..... بعد تحویل گرفتم ک کم مونده بود برا گرو لباس زیر رو هم بذاریم اومدیم ناهار رو از آشپزخونه تحویل گرفتیم و زدیم پشت ماشین ک بیاریم دوکوهه ملت میل بفرمایند....


رسیدیم دوکوهه دیدم ک دکترای ک نیمدونستن بنزین ندارن رسیدن ، با حاجی ( محمد ) کلی خوشو بش کردیم ...


شروع به تقسیم غذا ها کردیم طبق معمول ک آلات فینجان ( بی سیم ) دست همه بود صدا زد برادر نوید و اومدن بردن....


سرلندیم یره و نهار رو خوردم وسط غذا بود ک ی لحظه احساس کردم بروسلی هم از دو کوهه اعزام شده به محلشون.... آخه برادر کاوه داشت یاد و خاطراتشو زنده می کرد...لا مصب می زد هااا..... و این شد ک فهمیدم کاوه به درد من میخوره در قسمت های بعدی می فهمید.......

برادر فرمانده هم ب طرفداری و پرچم داری از کاوه سریع رفت یدونه گذاست تو گوش شوفر..... هنوزم نفهمیدم جیان چی بود


بعد تموم شدن دعوا جهت ریا کاری رفتیم بازدید از محوطه منطقه..... بعد داشتم برمیگشتم ک دیدم حاجی رو خفت کردن میخوان ازش مصاحبه کنه ک ماهم همکاری کردیم رو دستمون بردیم ب سمت میکروفون و خودمون برگشتیم و اونم ریخت تو ماهی تاوه تف داد اومد........!!!!!


آخ خ خ خ خ خ بگم از ضایع شدنم..... ی راه جدید باز کردن ب سمت پادگان ک لازم نبود بریم داخل شهر..... منم گنتماخ کردم ک بلدم بریم برادر فرمانده اومد نشست تو ماشین ما حرکت کردیم جلو همه و راه رو اشتباه رفتیم چوخ پیس ایش اولدی اینصافا ای کاش آفتاهادا آب طالبی بستنی ایردم......


رسیدیم ب پادگان و خوابگاه هارو تحویل دادیم مقر فرماندهی رو هم هماهنگ کردیم ک  شکر خدا همه ب جز مسئولین اونجا بودن..... بلاخره فرمانده خاکی بود داا زهر اولسون.........

                                                    

                                                        
                            
                  ای آن که غمت مسئله آموز من است

                   شور غم تو در دل پرسوز من است

                   روزی که حسین ! بر تو من گریه کنم  

                 سوگند به تو که بهترین روز من است  . . .